.صفت زيبايي سيتا
دهان «سيتا» مانند نيلوفر است و دندانهاي زيبا و لبهاي خوب دارد. من آن لبها را كه مانند آب حيات است كي خواهم مكيد، و كي باشد كه پستانهاي پرگوشت سيتاي خندانروي را كه مانند ميوه «نال» است، در لرزه خواهم ديد، و كي باشد كه خيلخيل «راچهسان» (يعني عفريتهها) را گريزانيده، سيتا را ببينم؛ چنانكه بعد از برطرف شدن ابر سياه، روشني ماه ديده ميشود ... من اين غم فراق سيتا را كه خطرناك است برطرف خواهم كرد، چنانكه جامه چركين را دور ميسازند ...» «2»
نظر شاردن درباره زنان گرجي
«... خون گرجي بهترين خونهاي شرق بلكه جهان است. من در اين كشور ميان مرد و زن يك صورت زشت نديدم، و صورتهاي فرشتهآسا فراوان بود. زنان گرجي لطف و زيبايي مخصوصي دارند كه در هيچ كشور ديگر ديده نميشود. نميتوان به آنان نگريست و عاشق نشد.
دلپذيرتر از صورت و موزونتر از قامت ايشان پيدا نميشود. بلندقد و خوشاندام و كمرباريكند، و يگانه عيبي كه از ايشان ميتوان گرفت آرايش زياده از اندازهاي است كه همه از زيبا و زشت پايبند آنند. «3»
جالب توجه است كه از ديرباز، عدهاي ازدواج با نزديكان و اقربا را از جهات گوناگون به مصلحت زن و شوهر نميديدند:
«ان اردت النجات فانكح غريبا و علي الا قربين لا تتوصل ... (اگر رستگاري خواهي
______________________________
(1). سبكشناسي، پيشين، ج 1، ص 292.
(2). راماين (نسخه خطي) (نقل از: سبكشناسي، ج 3، ص 264).
(3). سفرنامه شاردن، ج 2، ص 40 (به نقل از: زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 2، ص 213).
ص: 679
زن از بيگانگان كن و از پيوند نزديكان بپرهيز؛ چه آن برو ميوه كه از شاخ پيوسته برآيد شادابتر و زيباتر و پاكيزهتر باشد).» «1»
تجربه و علم ثابت كرده است كه مواصلت ممتد افراد خانداني با يكديگر، سبب انحطاط نسل و ضعف فكر و ناتواني فرزندان و گاهي موجب انقراض دودمان ميشود؛ برخلاف، پيوند با بيگانگان مايه قوت و سلامت اخلاف گردد.
نويسنده كتاب انيس الناس، در فصل دهم كتاب خود، در آداب زن خواستن و شرط آن مينويسد: «تا تواني مجرد زي و منفرد باش چه، مجردي غايت استغناء و آزادي است ...
اما گر بسبب غلبه شهوت به اقصي الغايه متضرر گردي ... زن خواه. چون زن خواستي حرمت خود و او نگاه دار؛ چه حرمت زن به شوي متعلق، و عزت فرزند به پدر، و دانش شاگرد به استاد، و كرامات زاهد به دين، و امن رعيت به پادشاه، و نظام پادشاهي به وقوع عقل و ثبوت عدل ...
اگرچه مال عزيز است از زن و فرزند دريغ مدار ... چون زن طلبي بايد كه پاكدامن و پاكدين و شويدوست و كوتاهزبان و كوتاهدست و شرمناك باشد ... چون به اين صفات بود، خويش را به دست او مده، و زير فرمان او مباش ... تا تواني از پي زن محتشمتر از خويش مپوي، و تا دوشيزه يابي، شوي كرده، مجوي تا در اوجز مهر تو مهر ديگري نبود ... از زن نادرست ناكدبانو، دور باش، چه گفتهاند: «مرد بايد كه رود باشد و زن بند آن رود. و از جمله اوصاف حسنه زنان بخل است ... اگرچه بخل در زنان صفتي نيكوست اما نه چنانكه در چيز شوهر به مرتبهاي اختيار پيدا كنند كه او را اعتبار نماند، و بخل او در سخاي شوهر مؤثر گردد. مقصود از تزويج و زن خواستن تولد و خانهداري دان نه تمتع و شهوت، چه از بازار براي وقوع اين معني، كنيزك توان خريد، و اينهمه مشقت و اخراجات نبايد كشيد. حكما گفتهاند: بايد كه باعث بر تأهل و تزويج سهچيز بود: طلب نسل و حفظ مال و رعايت مهمانداري، نه مجرد داعيه شهوت؛ و زن صالحه پارسا شريك مرد بود در مال و قسيم او در كدخدايي و تدبير خانه ... مدارا و سازگاري و خوشخويي سبب مؤانست و تسلي هموم و دفع احزان و غموم شوهر گردد ... اگر بعضي از اين خصال مفقود بود. بايد كه عقل و عفت و حيا موجود باشد، و بايد كه باعث بر تزويج، مجرد جمال و حسن زن نباشد.
... چون شوهر در مال زن تصرف كند، زن او را بمنزله خدمتكاري و معاوني شمرد، و او را وقعي و زني ننهد، و وقوع اين صورت، به افساد امور و كدورت تعيش بازگردد ... مرد بايد زن را به پنج چيز، مكرم دارد: اول آنكه او را در هيأتي جميل دارد، و دوم در ستر و حجاب او بكوشد، سوم در اسباب كدخدايي و خانهداري با او مشاورت كند، چهارم دست او را در حوائج و اسباب مهمانداري و حكم بر خدم مطلق دارد، پنجم آنكه ... زني ديگر بر او نگزيند ...
كه موجب فساد و كدورت تعيش و عدم نظام احوال باشد ... چون زن بكر خواستي ... پيوسته با او معاشرت و مباشرت مكن، چه اگر برين منوال اشتغال نمايي ... صبوري نتواند كرد ... و
______________________________
(1). مأخوذ از: تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، پيشين؛ استاد دهخدا اين حقيقت علمي را در لغتنامه خود، از ظهير الدين مرعشي (مؤلف تاريخ طبرستان و ...) نقل و تفسير كرده است.
ص: 680
شهوت دايم مستحسن نيست ...» «1»
يك زن وفادار
در مجلد پنجم ناسخ التواريخ سپهر، بتفصيل، از وفاداري و گذشت زني از اهل مدينه سخن رفته كه خلاصه آن اين است «يكي از روزها كه معاويه در كاخ خود آرميده بود، از دور ديد كه مردي در گرمگاه روز با پاي برهنه، به سوي كاخ او ميآيد. به نزديكان خود گفت كه او را اگر با من كاري باشد، از ياريش سرباز نزنم. پس از مدتي، حاجب گفت كه آن اعرابي به قصد ملاقات خليفه راهي دراز پيموده و اجازه ديدار ميخواهد. خليفه پذيرفت. چون بار يافت، خطاب به معاويه گفت: از عامل تو، مروان شكايت دارم. چون معاويه چگونگي حال وي را جويا شد، اعرابي با دلي پردرد زبان به سخن گشود و گفت: زني داشتم كه چشم من به ديدار او روشن بود، وار ماده شتري خرد امرار معاش ميكردم. چون قحطي پيش آمد، كار معاش ما بسختي كشيد. پدرزن آگهي يافت، روزي به سراي من آمد و دختر خويش را با خود برد و به من ناسزا گفت. چون از دوري زن به جان آمدم، نزد عامل تو مروان رفتم و قصد خويش بازگفتم. مروان پدرزن مرا فراخواند و به او گفت: از چهرو دختر خود را كه در حباله نكاح اعرابي است برخلاف سنت و شريعت، بازگرفتي؟
آن مرد يكباره راه انكار پيش گرفت و گفت: من اين اعرابي نميشناسم. من گفتم: زن من «سعدي» را فراخوان، تا حقيقت روشن شود. مروان چنين كرد، چون سعدي به درگاه مروان آمد، عامل تو دلباخته جمال او شد و بدون گفتگويي مرا به زندان افكند و خطاب به پدرزن من گفت: اگر اين دختر را به شرط زناشويي به من سپاري، هزار دينار كابين او كنم. پدرزن تسليم شد. سپس مرا پيش خواند و با ترشرويي گفت: سعدي را طلاق گوي. من نپذيرفتم، پس مرا به زندان بردند و با انواع وسائل شكنجه و عذاب دادند، تا مدت عدت سپري شد. آنگاه او را به عقد خويش درآورد و مرا رها ساخت. اكنون براي دادرسي نزد تو آمدهام. معاويه بيدرنگ نامهاي ملامتآميز نوشت و سعدي را به نزد خود فراخواند. مروان ناچار سعدي را مطلقه كرد و نزد خليفه فرستاد.
خليفه نيز چون جمال سعدي ديد، يكباره دل از دست داد و خطاب به اعرابي گفت: اگر سه كنيزك زيبا و هزاران دينار، زر سرخ تو را دهم، حاضري در ازاي آن از سعدي دست بازداري؟
اعرابي سخت برآشفت و گفت: از جور عامل تو به نزد تو شكايت كردم، اكنون از ستم تو كجا شكايت برم؟ سرانجام خليفه گفت: او را مختار ميكنيم تا هركه را خواهد به همسري اختيار كند. چون سخنان خليفه به پايان رسيد، زن گفت: من هرگز به سبب تنگدستي از اين مرد جدا نشدم، مرا با او سابقه محبت قديم است، با فقر و بينوايي او شكيبايي ميكنم، چنانكه با نعمت او تنآساني كردم. معاويه را از اين حس وفاداري زن شگفت آمد، آن دو را آزاد گذاشت و دههزار درهم اعرابي را بخشيد ...»
حكايت زير از كليله و دمنه نيز قابل توجه و خواندني است.
رفتار شوهري با زن خود
«... به شهر سرنديب درودگري زني داشت ... و الحق بدو نيك شيفه و مفتون بود و ساعتي از ديدار او نشكيفتي. و همسايهاي را بدو نظري افتاد و كار ميان ايشان بمدت گرم ايستاد. و طايفه خسران (اقوام شوهر) بر آن وقوف يافتند و درودگر را
______________________________
(1). انيس الناس، پيشين، ص 218 به بعد (به اختصار).
ص: 681
اعلام كردند. خواست كه زيادت ايقاني حاصل آرد آنگاه تدارك كند، زن را گفت من به روستا ميروم يك فرسنگي بيش مسافت نيست، اما روز چند توقفي خواهد بود توشهاي بساز. در حال مهيا گردانيد، درودگر زن را وداع كرد و فرمود كه در خانه به احتياط بايد بست و انديشه قماش نيكو بداشت تا در غيبت من خللي نيفتد.
چون او برفت زن ميره (معشوق و فاسق) را بياگاهانيد و ميعاد آمدن قرار داد و درودگر بيگاهي از راه نبهره (پنهاني) در خانه رفت؛ ميره قوم را آنجا ديد. ساعتي توقف كرد. چندانكه به خوابگاه رفتند بر كت، بيچاره در زير كت (تختخواب) رفت تا باقي خلوت را مشاهدت كند.
ناگاه چشم زن بر پاي او افتاد، دانست كه بلا آمد، معشوقه را گفت: آواز بلند كن و بپرس كه مرا دوستترداري يا شوي را؟» چون پرسيد، جواب داد كه «: بدين سؤال چون افتادي؟ و ترا بدان حاجت نميشناسم.
در آن معني الحاح بر دست گرفت. زن گفت: زنان را از روي سهو و زلت يا از روي شهوت ازين حادثها افتد و از اين جنس دوستان گزينند كه به حسب و نسب ايشان التفات ننمايند و اخلاق نامرضي و عادات نامحمود ايشان را معتبر ندارند، و چون حاجت نفس و قوت شهوت كم شد به نزديك ايشان همچون بيگانگان باشند. لكن شوي بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است، و هرگز برخوردار مباد زني كه شوي را هزاربار از نفس خويش عزيزتر و گراميتر نشمرد، و جان و زندگاني براي فراغ و راحت او نخواهد ...
چون درودگر اين فصل بشنود، رقتي و رحمتي در دل آورد و با خود گفت ... هيچ آفريده از سهو معصوم نتواند بود. باري، عيش بريشان منغص نكنم و آب روي او پيش اين مرد نريزم، همچنان در زير تخت ميبود تا رايت شب نگونسار شد. مرد بيگانه بازگشت و درودگر به آهستگي بيرون آمد ... و گفت اگرنه آزار تو حجاب بودي، من آن مرد رنجور گردانيدمي و عبرت ديگر بيحفاظان كردمي، لكن چون من دوستي تو در حق خويش ميدانم ... دل قوي دار و هراس و نفرت را به خود راه مده و مرا بحل كن كه در باب تو چيزي انديشيدم ... زن نيز حلمي در ميان آورد و خشم جانبيني تمامي زايل گشت. و اين مثل بدان آورم تا شما همچون درودگر فريفته نشويد و معاينه خويش را به زرق ... او فرو نگذاريد ...» «1»
در كتب داستاني مطالبي از خصوصيات اخلاقي، زنان آمده است، مؤلف طوطينامه در قرن هشتم هجري مينويسد:
«چندين هزار سال است كه در دور روزگار، دفاتر و جرايد، در غدر و مكر زنان و بي وفايي و بدعهدي ايشان در تحرير آوردهاند، هنوز حق حرفي نگزاردهاند و ذرهاي از هوا و قطرهاي از دريا بيرون نياورده چه ايشان حورمثال و شياطينخصالند.
... از زنان گر وفا طمع داريباشد از غايت سبكساري
گرچه چون شير و شكر و شهدندناقص دين و ناقض عهدند راي فرمود وزير را كه:
اين همه كه گفتي مرا مقرر بود و اين زمان محققتر گشت وليكن بدانكه حق سبحانه و
______________________________
(1). كليله و دمنه، پيشين، ص 22- 217 (به اختصار).
ص: 682
تعالي قوام عالم و ازدياد تناسل بني آدم را وابسته مودت زنان گردانيده است ...» «1»
در همين كتاب مينويسد:
«اي پسر، بدانكه افراط نمودن در مجالست زنان و مولع شدن به مصاحبت نسوان كه هن ناقصات العقل از حكمت بعيد است و در عقل و كفايت مرد خللي بس بزرگ شايع ميگردد و نقصاني فاحش در خرد و دانش پديد ميآيد، و علما گفتهاند كه صحبت نيك و ممارست بد را اثرهاست ..» «2»
حدود وفاداري يك زن
«شخصي را زني بود با جمال، و باغي داشت، و كتابي. روزي به باغ رفتي و روزي كتاب خواندي و روزي با زن نشستي. چون مرگ نزديك رسيد، باغ را گفت ترا آب دادم و آبادان داشتم، امروز ميروم با من چه خواهي كردن؟ از باغ آوازي برآمد كه مرا پاي نباشد كه با تو بيايم، چون تو بروي ديگري آيد. مرد از باغ نوميد شد، پس زن را گفت: عمر در سر تو كردم و از مهر تو رنجها كشيدم، امروز بخواهم رفت، چه كني؟ گفت: تا زنده باشي خدمت كنم، اگر بميري جزع كنم و فرياد كنم. چون ترا ببرند، با تو ميآيم تا لب گور، چون پنهان شوي در خاك، نيايم اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهري ديگر كنم.
مرد از وي نااميد شد، و روي با كتاب كرد و گفت: اي مصحف، من بخواهم رفت، چه خواهي كرد؟
گفت: من با تو باشم اگر در گور شوي مونس تو گردم، چون قيامت شود دستگير تو شوم و هرگز تو را نسپارم. مقصود از اين حكايت آن است كه در عالم هيچ مونسي بهتر از علم نيست.» «3»
اكنون ببينيم كه ابن يمين شاعر، درباره زن چه ميگويد:
مرد آزاده نبايد كه كند ميل دوچيزتا همه عمر وجودش بسلامت باشد
زن نخواهد اگرش دختر قيصر باشدوام نستاند اگر وعده قيامت باشد
براي يكدمه شهوت كه خاك بر سر آنزبون زن شدن آيين شيرمردان نيست - ملا حسين كاشفي
از زنان جهان خوش آيندهدوست دارنده است و زاينده - مكتبي
قضاوت ارتجاعي جامي در حق زنان نيز خواندني است:
زن از پهلوي چپ شد آفريدهكس از چپ راستي هرگز نديده «گويند واعظي بر منبر آزمون را گفت: مرداني كه از زنان خويش راضيند بنشينند و ديگران برخيزند. همه برخاستند جز يكتن، كه همچنان نشسته بود. واعظ گفت: مانا تو از زن خويش خرسندي؟ گفت: من هم زنم پايم را شكسته است.» «4»
______________________________
(1). طوطينامه (جواهر الاسمار) باهتمام شمس الدين آل احمد، ص 206.
(2). طوطينامه (جواهر الاسمار) از آثار قرن هشتم هجري باهتمام شمس الدين آل احمد، ص 26.
(3). عميد زكريا بن محمد قزويني، عجايب المخلوقات (نسخه خطي، مورخ 741 هجري) (به اهتمام احمد گلچين معاني).
(4). امثال و حكم دهخدا.
ص: 683
ناگفته نگذاريم كه در طول تاريخ، نام زنان با لقب گونهيي همراه بوده؛ چنانكه امروز گويند: مهرانگيز خانم، يا فاطمه بانو، در روزگار قديم خاتون، بيبي، ستي، خديش، كدبانو و بيگم را نيز به اسامي بانوان ميافزودند.
جان بلب عاشق بيدل رسيدبا غمزاتي كه تو «خانم» كني - ايرج ميرزا
در نامهاي كه خواجه رشيد الدين فضل الله به فرزند خود، جلال الدين حاكم روم، نوشته، در ضمن اندرزهاي فراوان در مورد زنان چنين داوري ميكند:
با زنان بسيار صحبت مكن كه قربت ايشان مخل وقار و مقل اعتبار است؛ چنانكه مولانا نظامي گنجهاي گويد:
زن گرنه يكي هزار باشددر عهد كم استوار باشد
زن دوست بود ولي زمانيچون جز تو نيافت دلستاني
چون جز تو كسي دگر ببيندخواهد كه تو را، دگر نبيند
اين كار زنان پاكباز استافسون زنان بد، درازست. «1» خواجه رشيد الدين در جاي ديگر ميگويد: از نزديكي زياد با زنان خودداري كنيد كه هادم بنيان زندگي و ماده ضعف و ناتواني است؛ چنانكه رئيس ابو علي سينا ميفرمايد:
و اياك اياك العجوز و وطئهافما هي الا مثل سم الا راقم
و لا تك في وطي الكواعب مسرفافا سرافه للعمر اقوي الهوادم
رفتار يك زن:
در جامع التواريخ رشيد الدين فضل اللّه، در وصف زني دلربا و دلنشين كه چندين شوهر كرد و با هر شوهري سر سازگاري داشته، چنين آمده است:
از آن خاتون پرسيدند كي اين اميران را چندين خواتين هستند، چگونه است هريك تو را ميستانند از همه دوستتر ميدارند؟ جواب داد كي همه زنان را اندام به همديگر نزديك باشد. چون مرد قادر و حاكم است و زن محكوم، بايد كي تفحص نمايد هرچ شوهر را رضا بدان باشد، چنان كند و برخلاف رضاي شوهر نرود، و با ميل خاطر او يكي باشد، و خانه او را بروفق مراد او نگاه دارد. چون چنين باشد، لاشك دوستي زيادت گردد. «2»
بحيره در كتاب خود، در حق زنان چنين داوري ميكند: «... فزوني استرآبادي ...
ميگويد كه از ابتداي خروج ابو البشر از جنت العليا تا حال، كه از هجرت خير المرسلين يكهزار و بيست و يك سال گذشته، آنچه از قضاياي عظيمه و قباحات كبيره واقع شده، از شومي اين ميشوم چند است ...»
توصيف ابن بطوطه از زنان شيراز
ابن بطوطه ضمن توصيف شيراز درباره زنان اين شهر ميگويد:
«مردم شيراز خصوصا زنان آن شهر به زيور صلاح و سداد و دين و عفاف آراستهاند. زنان شيرازي كفش به پا ميكنند و هنگام
______________________________
(1). آثار الوزراء، پيشين، ص 313.
(2). ص 283.
ص: 684
بيرون رفتن از منزل، خود را ميپوشانند، و برقع برخ ميافكنند، بطوريكه چيزي از تن آنان نمايان نيست. زنان شيرازي صدقه و احسان زياد ميدهند، و از غرايب رسوم ايشان اين است كه روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و جمعه در جامع بزرگ شهر براي استماع بيانات واعظ گرد ميآيند؛ و گاهي عده حاضرين اين مجالس به هزار ياد و هزار تن ميرسد، و از شدت گرما هركدام با بادبزني كه به دست دارند خود را باد ميزنند، و من در هيچ شهري نديدم كه اجتماعات زنان به اين انبوهي باشد.» «1»
ابن بطوطه ضمن توصيف حكومت سلطان ابو اسحق در شيراز، ميگويد: «موقعي كه شيخ حسين ميخواست «طاش خاتون»، زن ترك، و دو برادرش را به عراق برد. اين عمل بر بانوي ترك گران آمد، چون به وسط بازار رسيد، نقاب از چهره برگرفت. خاتون بر عادت زنان ترك، معمولا با روي باز بيرون ميرفت، ليكن آن روز از خجالت، نقاب بر چهره افكنده بود. وي از شيرازيان استمداد كرد و گفت: اي مردم شيراز، من زن فلانم و نامم فلان است. آيا شما ميگذاريد كه مرا بدينسان از ميان شما بيرون كنند؟ درودگري، كه پهلوان محمود نام داشت و من او را در بازار شيراز ديدم، برخاست و گفت. نه، نميگذاريم و ابدا راضي نخواهيم شد كه او را از شيراز بيرون برند. مردم نيز آواز در آواز او دادند. شورش درگرفت، همه شيرازيان سلاح برداشتند و عده زيادي از سربازان را كشتند و مالهاي فراوان گرفتند و خاتون را با پسرانش نجات دادند.» «2»
ابن بطوطه ضمن وصف «ماردين»، كه يكي از زيباترين شهرهاي اسلامي بوده، طرز داوري قاضي برهان الدين را در حق زن بينوايي چنين بيان ميكند: «قاضي برهان الدين روزي بيرون مسجد نشسته، زني پيش او آمد و پرسيد كه اي شيخ، قاضي كجاست؟ گفت: چكار داري؟
گفت: شوهرم جز من زن ديگري هم دارد و در قسمت ميان ما مراعات عدالت نميكند و مرا كتك زده است؛ و هرچه خواستم پيش قاضي بيارمش، نيامد. من زن فقيري هستم، پولي ندارم به مأمورين قاضي بدهم تا او را جلب كنند. شيخ پرسيد: منزل شوهرت كجاست؟
گفت: در قريه ملاحين بيرون شهر. گفت: من حاضرم كه با تو بيايم. زن گفت: به خدا من چيزي ندارم به تو بدهم. قاضي گفت: من چيزي نميخواهم، برو در بيرون قريه منتظر باش كه من نيز به دنبال ميرسم.
شيخ بيآنكه كسي از مأمورين را با خود ببرد، چنانكه معمول وي بود، تنها بيرون شهر رفت و آن زن، وي را به خانه شوهر برد و شوهر گفت: اين شيخ منحوس كيست كه با خود آوردهاي؟ شيخ گفت: تو راست ميگويي من شيخ منحوس هستم، ليكن تو بايد رضايت زن خود را حاصل كني. سخن به درازا كشيد و مردم گرد آمدند و قاضي را شناخته و بر او سلام كردند. آن مرد را ترس فراگرفت و شرمنده گشت. قاضي گفت: هيچ بحثي بر تو نيست، فقط بايد روابط خود را با زنت اصلاح كني. رضايت خاطر زن را به دست آورد، و قاضي پولي به اندازه يك روز به آنان داد و به شهر مراجعت كرد.» «3»
______________________________
(1). ج 1، ص 194.
(2). همان، ص 194 (به تصرف).
(3). همان، ص 232.
ص: 685
ابن بطوطه ضمن شرح مسافرت خود در آسياي صغير، مينويسد: «در اين مرزوبوم، به هر زاويه يا خانهاي كه وارد ميشديم، همسايگان از زن و مرد به ديدار ما ميآمدند. زنان اين نواحي در حجاب نيستند؛ موقع عزيمت نيز براي خداحافظي ميآمدند و زنان از رفتن ما ميگريستند و اظهار تأسف ميكردند.»
سپس وي به وصف «لاذق» از بلاد روم ميپردازد و ميگويد: «مردم لاذق بلكه همه مردم آن نواحي از منكرات نميپرهيزند. كنيزكان زيباروي را ميخرند و آنان را به فحشا ميگمارند. هريك از اين كنيزكان بدكار، حقوقي به ارباب خود ميپردازد و من شنيدم كه كنيزكان و مردان در يك حمام ميروند و هركس بخواهد ميتواند در گرمابه با آنان بياميزد و از اين عمل جلوگيري نميشود و نيز به من گفتند كه قاضي خود چندين تن ازين كنيزكان را دارد ...» «1»
ابن بطوطه ضمن بيان مسافرت خود در سرزمين هند، از ازدواج امير سيف الدين با خواهر پادشاه هند سخن ميگويد و ضمن آن مينويسد: «... مردان و زنان خواننده، رقاصكان كه همه از غلامان پادشاه ميباشند، در اين جشن دعوت شدند: طباخها، خبازها، بريانپزها و حلوايها و شربتدارها و تنبولدارها را هم جمع كردند و گوسفند و مرغ فراوان سر بريدند، و 15 روز مردم را اطعام كردند ... دو شب قبل از شب زفاف بود كه خاتونها از كاخ سلطنتي به اين كاخ آمدند و آنرا بياراستند و به بهترين ترتيبي مفروش ساختند. خواتين بعد از آنكه امير را به جايگاه نشاندند، دست و پاي او را حنا بستند: زنان ديگر مشغول خواندن و رقص كردن بودند. كمي بعد از غروب بود كه خلعتي از ابريشم كبود زربفت و مرصع، كه از كثرت جواهرات رنگ آن پيدا نبود، با يك دستارچه نظير آن براي امير سيف الدين آوردند ...
داماد وارد ميدان شد، عروس برفراز كرسي بلندي كه با ديباي مرصع آراسته بودند نشسته بود.
ميدان از زنان و خنياگران كه همه نوع آلات موسيقي را فراهم كرده بودند، موج ميزد. همه مردم به احترام داماد برخاستند و او تا نزديكي جايگاه عروس، سواره پيش آمد ... آنگاه امير دست عروس را ميگيرد، عروس به دنبال داماد روان ميشود. دراينحال، پولهاي طلا بر سر آنان ميريزند ...» «2»
سپس ابن بطوطه از تعلق مردان و زنان هند به يكديگر، در دوران حيات و ممات سخن ميگويد و مينويسد: طبق مقررات مذهبي هندوان، مستحب است كه زنان پس از مرگ شوهر، خود را در آتش بسوزانند، تا هرچه زودتر به شوهر بپيوندند. سپس ميگويد: سه تن هندي زندار در جنگي كشته شدند، و زنان آنها تصميم گرفتند خود را بسوزانند. پس آنان سه روز تمام با ساز و آواز و شادي به خوردن و نوشيدن پرداختند و در اين مدت، زنان شهر به ديدن آنها ميآمدند، و سفارش ميكردند كه سلام مرا به پدر يا مادر يا برادر يا رفيقم برسان. زن شاديكنان ميگفت: چشم. روز چهارم، آن سه زن خود را زينت كرده معطر ساختند و بر اسبي نشستند، درحاليكه هريك نارگيلي در دست راست و آيينهاي به دست چپ
______________________________
(1). همان، ص 232.
(2). همان، ص 481.
ص: 686
داشت كه در آن رخسار خود را مينگريست. پيشاپيش آنان طبلها و بوقها و شيپورها زده ميشد. سه ميل با آنان حركت كرديم تا به ميداني رسيديم. زنان آنجا پياده شدند و در آب رفتند و هرچه لباس داشتند از تن درآوردند و با زيورآلات آن تصدق دادند. سپس براي آنان جامه خشني آوردند كه بر سر و دوش خود انداختند. در نزديكي آنجا درميان گودالي آتش افروختند و روغن كنجد در آن ميريختند كه بر شدت اشتعال ميافزود. زنان چون به آتش نزديك شدند دستهاي خود را به علامت احترام بر سر خود فراز آوردند و شاديكنان خود را در آتش افكندند و خروش طبلها و بوقها و شيپورها برخاست.
شاعر ميگويد:
جان فداي دوست كن، كم زان زن هندونهايكز وفاي شو، درآتش زنده سوزد خويش را
عشق شديد در زنان
ابن بطوطه مينويسد: شيخ جمال الدين مروي زيبا و نيكوروي بود.
«... زني از اهل شاوه خاطرخواه او شد، بطوريكه مكرر پيغام به او ميفرستاد و سر راه بر او گرفته اظهار عشق ميكرد، و شيخ امتناع مينمود .. زن چون از اصرار خود نوميد گرديد، عجوزهاي را برانگيخت كه نامه سربستهاي بر دست، در آستان سرايي، سر راه شيخ برگرفت و پرسيد: آقا خواندن بلديد؟ شيخ گفت: بلي. عجوزه گفت: اين نامه از پسرم رسيده ميخواهم آنرا براي من بخواني. شيخ پذيرفت و چون نامه را بگشود، عجوزه گفت: آقا پسرم زني دارد كه در دالان خانه است. اگر لطف بفرماييد و آنرا در كرياس (هشتي) بخوانيد كه او نيز بشنود، سپاسگزار خواهم بود، شيخ پذيرفت و همينكه پاي در هشتي نهاد، عجوزه در را بست و آن زن كه در كمين بود با كنيزان خود بر سر شيخ ريخته او را به داخل خانه كشانيدند، و زن شيخ را به خود خواند. شيخ چون ديد، رهايي ميسر نيست، موافقت نمود و گفت:
من حرفي ندارم، اما قبلا جاي طهارت را به من نشان بدهيد. نشانش دادند و او آب برداشته داخل طهارتخانه رفت و با تيغ تيزي كه داشت، ريش و ابروان خود را تراشيد، و بيرون آمد.
زن كه او را به اين وضع ديد، سخت متنفر شد و بفرمود تا او را از خانه بيرون كنند. از آن پس، پيروانش تراشيدن سر و ريش و ابروان را بين خود مرسوم كردند.» «1»
در اينجا براي تفريح خاطر خوانندگان، جملهاي چند از آثار طنزآميز عبيد زاكاني را كه در لباس هزل كمابيش حقايقي از وضع عمومي عصر خود را آشكار كرده است نقل ميكنم:
«زن مولانا عضد الدين پسري بياورد كه سوراخ كون نداشت. طبيبان و جراحان چاره نيافتند، بعد از سه روز بمرد. مولانا گفت: سبحان اللّه، پنجاه سال چندانكه جستيم خلاف اين پسر يك كوندرست نيافتيم؛ اين نيز سه روز بيش نزيست.» «2»
«زني كه سر دو شوهر خورده بود، شوهر سيمش در مرض موت بود. بر او گريه مي- كرد و ميگفت: اي خواجه، به كجا ميروي و مرا به كه ميسپاري؟ گفت به ديوث چهارمين.» «3»
______________________________
(1). همان، ص 22 به بعد.
(2). كليات عبيد زاكاني، پيشين، ص 293.
(3). همان، ص 298.
ص: 687
پيرزني را پرسيدند كه ديهي بيشتر دوست داري يا ... ي؟ گفت: من با روستائيان گفت و شنيد نميتوانم كرد.» «1»
«از فرزندي كه فرمان نبرد، و زن ناسازگار و خدمتكار حجتگير، چارپاي پير و كاهل و دوست بيمنفعت برخورداري طمع مداريد.» «2»
رازي و گيلاني و قزويني باهم به حج رفتند. قزويني مفلس بود و رازي و گيلاني توانگر بودند. رازي چون دست در حلقه كعبه زد، گفت: خدايا به شكرانه آنكه مرا اينجا آوردي «بليان» و «بنفشه» را از مال خود آزاد كردم. گيلاني چون حلقه بگرفت، گفت: بدين شكرانه، «مبارك» و «سنقر» آزاد كردم. قزويني چون حلقه بگرفت، گفت: خدايا تو ميداني كه من نه بليان دارم و نه سنقر و نه بنفشه و نه مبارك، بدين شكرانه مادر فاطمه را از خود به سه طلاق آزاد كردم. «3»
«نجاري زني بخواست. بعد از سه ماه پسري بياورد. از پدرش پرسيدند. اين پسر را چه نام نهيم؟ گفت: چون نهماهه را به سه ماه آمده است، او را «چاپارايلچي» نام بايد كرد.» «4»
المجرد: آنكه به ريش دنيا بخندد
ذو القرنين: آنكه دو زن دارد
البوسه: دلال جماع
البدبخت: جواني كه زن پير دارد
الطلاق: علاج او
لغوز: بالاي غوز: مادرزن
العشق: كار بيكاران
الخاتون: آنكه معشوق بسيار دارد
صاحب الخير: آنكه پيرزني را به جماعي بنوازد
الروسياه: عاشقي كه بار اول به معشوق رسد و كيرش برنخيزد
البيريش: زن روباز
الپاكدامن: زني كه يك دوست بيش ندارد
العاشق: اسم فاعل «المعشوق» اسم مفعول
الامرد: راهنماي شهوت
البوسه: وكيل و وصي و چاشني جماع
الغول: دلاله
اشقي الاشقياء: آنكه بيشتر دارد
الشهوة: خانه برانداز مرد و زن
القوچ و الشاخدار: آنكه زنش قصه «ويس و رامين» خواند
الفرج بعد الشدة: لفظ سه طلاق
______________________________
(1). همان، ص 264.
(2). همان، ص 209.
(3). همان، ص 271.
(4). همان، ص 272.
ص: 688
المرگ و الجنگ: خدمتكار كامل
المغبون: عاشق بيسيم
المستور: آنكه به يك عاشق قانع باشد
الجلق: دستگير مفلسان
الگريستني: حالت خوشرويي كه ريشش برآيد
البيگم: آنكه از جماع سير نشود
الفشار قبر: آغوش پيرزن
الغلام: زن نازا
العشق: نهايت خبط
طوق اللعنه: داماد هميشه در خانه «1»
وضع عمومي زنان در دوره قرون وسطي
اشاره
با اينكه از ديرباز زنان نيمي از جمعيت ايران را تشكيل ميدادند، در كتب و منابع تاريخي و اجتماعي، كمتر نامي از ايشان به ميان آمده است. بااينحال، از حكايات و داستانها و داوريهاي گوناگوني كه در منابع مختلف درباره زنان موجود است، ميتوان كمابيش به موقعيت اجتماعي، حقوقي، قضايي و اقتصادي آنان پيبرد.
در مقدمه تاريخ طبرستان و رويان در شرح حال مردم پيشين مازندران چنين مي- خوانيم: استرابن جغرافيدان يونان (در كتاب، يازده، فصل 8) چنين مينويسد: «تپوريها» (در كوههاي شمالي سمنان) و «مرد» (آماردها)- كه شهر آمل مأخوذ از نام ايشان است- جامه سياه ميپوشند و موهاي بلند دارند و بالعكس، زنان لباس و موي كوتاه. و كسيكه از ديگران دليرتر باشد، با هر زني كه بخواهد ميتواند ازدواج كند.» «2»
شركت زنان در جنگ
اشاره
با اينكه پس از حمله اعراب به ايران عملا زنها از فعاليتهاي گوناگون اجتماعي محروم گرديدند باز، گهگاه در زواياي تاريخ، از شهامت و رزمجويي آنان سخن به ميان آمده است؛ از جمله در شاهنامه چنين آمده است:
چو آگاه شد دختر گژدهمكه سالار آن انجمن گشت گم
غمين گشت بر زد خروشي به دردبرآورد از دل يكي باد سرد
زني بود برسان گردي سوارهميشه به جنگ اندرون نامدار
كجا نام او بود گردآفريدكه چون او به جنگ اندرون كس نديد
بپوشيد درع سواران به جنگنبود اندر آن كار جاي درنگ
نهان كرد گيسو به زير زرهبزد بر سر ترك رومي گره
.. بدانست سهراب كو دختر استسر موي او از در افسر است
.. شگفت آمدش گفت از ايران سپاهچنين دختر آيد به آوردگاه
______________________________
(1). همان، ص 320- 315 (به تناوب).
(2). تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، پيشين، ص 9 (مقدمه: به قلم دكتر محمد جواد مشكور).
ص: 689
در تاريخ بيهقي ضمن توصيف جنگ طوسيان با نيشابوريان ميخوانيم: پس از آنكه احمد طوسيان را به موضعي كه ميخواست، كشانيد، با بوق و طبل توده مردم نيشابور را به كمك طلبيد. مردان و زنان به ياري احمد شتافتند و طوسيان را از پاي درآوردند. اينك جملهاي چند از تاريخ بيهقي: «... به يكبار بوقها و طبلها بزدند و مردم عام و غوغا به يكبار خروشي بكردند ... طوسيان از پيش و پس گرفتند و سرشان ميبريدند. چنانكه بديدند، پنج و شش زن در باغهاي يابان بيست و اند مرد را از طوسيان پيش كرده بودند و سيلي ميزدند.»
نويسنده راحة الصدور، در ضمن بيان مستولي شدن خوارزمشاه به مملكت عراق، مينويسد: «مياجق قلب بياراست و زنان خوارزمي زره پوشيدند. هرزني پنجاه مرد عراقي را ميراند ... عراقيان هزيمت شدند و زنان قتلي كردند كه دروهم نبود.» همچنين در تاريخ كرمان ميخوانيم كه مقارن حمله مغول در جنگي كه بين ابو القاسم و امير براق درگرفت.
امير براق «از جهت قلت عدد رجال، زنان را اسلحه داد، با مردان به قتال متابعت كردند ...» «1» همچنين در اين كتاب در تاريخ حكومت آل مظفر ميخوانيم: «چون امير به جيرفت رسيد، مردان آن دو قبيله بيشتر از زنان اسلحه پوشيده مصاف دادند. آتش حرب بالا گرفت ...» «2»
كسروي در تاريخ پانصدساله خوزستان مينويسد: «در جنگي كه بين مشعشع و شيخ ابو الخير درگرفت (رمضان 845 ه.) چون نيروي مشعشع اندك بود، زنان را دستور داد كه جامه مردان پوشيده و عمامه به سر گذارده در پشت سر مردان بايستند. چون جنگ آغاز گرديد، مشعشعيان بيكبار حمله بردند ... شيخ ابو الخير و امير قلي در خود تاب ايستادن نديده بگريختند.» «3»
در طول تاريخ، بارها، زنان بنا به مصالح مذهبي و سياسي و يا به دستور زمامداران وقت مورد بيمهري قرار گرفتهاند، و انواع تضييقات و فشارها در حق آنان عملي و اجرا شده است:
به حكايت تاريخ گزيده، الحاكم بامر اللّه، خليفه فاطمي مصر، سالها زنان را در خانهها محبوس كرد، و به آنان رخصت بيرون شدن را نميداد. به فرمان او، مقرر گرديده بود:
«... اسكافان موزه زنان ندوزند، و زنان قطعا از خانه بيرون نيايند، و هفت سال بر اين منوال بود ...» همچنين در تاريخنامه هرات ميخوانيم كه ملك فخر الدين كرت كه خود غرق فساد و عيش و نوش بود، فرمان داد كه: «... زنان به روز از خانه بيرون نيايند، و هر عورتي كه به روز بيرون آيد، شمس الدين قادسي كه محتسب است، چادر او را سياه كند و او را سر برهنه بر محلها و كويها برآرد تا تجربه ديگران باشد ...» «4»
چنانكه ديديم در كتب و منابع تاريخي و اجتماعي و اخلاقي قرون وسطي، در مورد زنان، قضاوت عادلانه نشده و غالبا آنانرا به بيوفايي و عهدشكني و كمعقلي متهم كردهاند؛ بدون اينكه از مظالم و بيعدالتيهائي كه در حق آنان پس از حمله اعراب روا داشتهاند، سخني به ميان آورند.
______________________________
(1). ص 396.
(2). تاريخ كرمان، پيشين، ص 191 و 140.
(3). تاريخ برگزيده، ص 115 (به نقل از: تاريخ پانصدساله خوزستان).
(4). تاريخنامه هرات، پيشين، ص 42- 441 (با اندكي تصرف).
ص: 690
در كتاب كليله و دمنه، باب بوزينه و باخه، مينويسد: «سزاوارترين چيزيكه خردمندان از آن تحرز نمودهاند بيوفايي و غدر است، خاصه در حق دوستان، و از براي زنان كه نه در ايشان حسن عهد صورت بندد و نه از ايشان وفا و مردمي چشم توان داشت ... و هرگز علم به نهايت كارهاي زنان و كيفيت بدعهدي ايشان محيط نگردد ...» «1»
و در باب بوف و زاغ، ميخوانيم كه از سر خيرخواهي ميگويد: «صحبت زنان را چون مار افعي پندارد كه از او هيچ ايمن نتوان بود، و بر وفاي او كيسهاي نتوان دوخت ...» «2»
در اين حكايت، كه منسوب به شمس تبريزي است، تأكيد شده كه قبل از ازدواج، زن و مرد يكديگر را ببينند و در صورتيكه مرد زن را پسنديد تن به ازدواج دهد.
«واعظي خلق را تحريص ميكرد بر زن خواستن و تزويج كردن، و احاديث ميگفت؛ و زنان را تحريص ميكرد بر سر منبر به شوهر خواستن؛ و آنكسكه زن دارد تحريص ميكرد بر ميانجي كردن و سعي نمودن در پيونديها؛ و احاديث ميگفت از بسياري كه ميگفت كه «الصوفي ابن الوقت.» يكي گفت: من مرد غريبم، مرا زني ميبايد. واعظ رو به زنان كرد و گفت: اي عورتان ميان شما كسي هست كه رغبت كند؟ گفتند كه هست. گفت: تا برخيزد، پيشتر آيد. برخاست، پيشتر آمد. گفت. رو باز كن تا ترا ببيند كه سنت اين است از رسول عليه السلام كه پيش از نكاح يكبار ببيند. روي باز كرد. گفت: اي جوان بنگر، گفت:
نگريستم. گفت: شايسته هست؟ گفت: هست. گفت: اين عورت را چه داري از دنيا؟ گفت:
خركي دارم سقايي كند و گاه گندم به آسيا برد و هيزم كشد، از اجرت آن به من رسد. واعظ گفت: اين جوان مردمزاده مينمايد و متميز، نتواند خر بندگي كردن. ديگري هست؟ گفتند:
هست. همچنين پيش آمد، روي بنمود. جوان گفت: پسنديده است. گفت: چه دارد گفت:
گاوي، گاهي آب كشد، گاهي زمين شكافد، گاهي گردون كشد، از اجرت آن بدو رسد. گفت:
اين جوان متميز است، نشايد گاوباني كند. ديگري هست؟ گفتند: هست. گفت: خود را بنمايد.
بنمود. گفت: از جهاز چه دارد گفت: باغي دارد. واعظ روي بدين جوان كرد گفت: اكنون تو را اختيار است از اين هرسه، هركدام موافقتر است قبول كن. آن جوان بن گوش خاريدن گرفت، گفت: زود بگو كدام ميخواهي؟ گفت: خواهم كه بر خر نشينم و گاو را پيش ميكنم و سوي باغ ميروم: گفت: آري، ولي چنان نازنين نستي كه تو را هرسه مسلم شود.» «3»
زناشويي تحميلي:
در زناشويي، از ديرباز به علايق و تمايلات زنان و جوانان توجه نميشده، و غالبا پدران و مادران مقاصد و نيات خود را به فرزندان تحميل ميكردند و آنها را به قبول ازدواجهاي غيرمتناسب و ناهماهنگ مجبور ميساختند.
مولوي در حكايت «كنيزك و شاه»، نمونهاي از اين ازدواجهاي تحميلي را توصيف، و ناراحتيهاي روحي و جسمي معشوق را توصيف ميكند:
______________________________
(1). همان، ص 248.
(2). همان، ص 208.
(3). مقات شمس (نسخه عكسي، ص 109- 108) به نقل از: تحقيق احوال و زندگاني مولانا جلال الدين، پيشين، ص 90).
ص: 691 بود شاهي در زمان پيش ازينملك دنيا بودش و هم ملك دين
اتفاقا شاه شد روزي سواربا خواص خويش از بهر شكار
بهر صيدي ميشد او در كوه و دشتناگهان در دام عشق، او صيد گشت
چون خريد او را و برخوردار شدآن كنيزك از قضا بيمار شد
... شه طبيبان جمع كرد از چپ و راستگفت: جان هردو در دست شماست
هرچه كردند از علاج و از دواگشت رنج افزون و حاجت ناروا
از قضا سركنگبين صفرا فزودروغن بادام خشكي مينمود بالاخره پزشك ديگري كه به مسائل رواني توجه داشت، بيمار را مورد معاينه و بازجويي قرار داد و از حال و روزگار و دوستان و آشنايانش پرسيد، تا سرانجام، دريافت كه قلب معشوق در گرو عشق ديگريست، و به شاه و جاه و جلال او كمترين عنايتي ندارد.
شهر شهر و خانه خانه قصه كردني رگش جنبيد و ني رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بد بيگزندتا بپرسيد از سمرقند چو قند
چون ز رنجور آن حكيم اين راز يافتاصل آن درد و بلا را باز يافت «1» در ازدواج تناسب سني كمتر رعايت ميشد. در كتاب عايشه همسر پيغمبر ميخوانيم:
«... سن عايشه در موقع ازدواج بيشتر از ده سال نبوده است، و بطوريكه معلوم ميشود، عايشه در آن موقع نيز با بازيچههايش سرگرم بازي بوده است. زيرا به شرحي كه بعدا از خودش نقل شده، در موقع عروسي، در محوطه خانه عروسكهايش را همراه داشته و روي طناب تاب مي- خورده است. و در همان موقع مادرش همراه چند زن ديگر وارد شده و او را گرفتند و صورتش را با قدري آب شسته و سپس چند دقيقه بيرون اتاق منتظر شدند تا از نفس زدن شديدي كه بدان دچار شده بود به حال آمد. آنوقت او را همراه خودشان به خانهاي بردند كه محمد (ص) در آنجا نشسته بود، و جمعي مرد و زن اطراف او جمع بودند. ام رومان (مادر عايشه) كودك را در دامان محمد (ص) گذاشت و براي پايان دادن به تشريفات رسمي عروسي، دعاي خير و بركت براي زن و شوهر نمود و آنگاه گفت: اين دختر عيال شماست خدا به او و شما هردو بركت بدهد.
سپس جمعيت با عجله متفرق شدند، و اين دختر كوچك عيال پيغمبر سالخورده شد.
در سالهاي بعد، كه محمد (ص) براي ازدواجهاي تازهاش مجلس جشن و پذيرايي برقرار ميكرد، عايشه با مقداري حسادت و شايد با قدري اهانت، متذكر ازدواج عجولانه خودش ميشد، و از اينكه به افتخار او چنان مجلسي تشكيل نشده بود، گله ميكرد ...» «2» سپس مينويسد: «هروقت حضرت به منزل ميآمد، ملاحظه ميكرد كه اين عيال كوچك با بازيچههاي خودش سرگرم است.» «3» محمد (ص) با صبر و شكيبايي اين وضع را تحمل ميكرد و موجبات دلخوشي عايشه را فراهم مينمود چون بار ديگر سخن از عايشه جوانترين زن پيغمبر بميان آمد بيمناسب نيست، آخرين مزاح و شوخي اين زن و شوهر را نقل كنيم:
______________________________
(1). مثنوي، دفتر اول.
(2 و 3). ص 19 به بعد.
ص: 692
پيغمبر تا آخرين ساعات عمر شوخطبعي خود را از كف نداد يك شب در حاليكه از تب و سردرد رنج ميبرد، عايشه نيز زبان به شكايت گشود و از سردرد شكايت كرد حضرت گفت: «... من بيش از تو حق دارم كه از سردرد بنالم با اينهمه باك مدار، اگر تو پيش از من بميري ترا كفن خواهم كرد. بر تو نماز خواهم خواند و ترا بخاك خواهم سپرد، عايشه با شوخطبعييي كه از طعنه و ملامت خالي نبود گفت، بعد هم كه به خانه ميآيي زن ديگر ميگيري پيغمبر كه شوخي و ظرافت را خوش ميداشت لبخند زد.»
مولوي در مورد نفوذ و تأثير زنان چنين ميگويد:
گفت پيغمبر كه زن بر عاقلانغالب آيد سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان غالب شوندزانكه ايشان تند و بس خيرهسرند
فضل مردان بر زنان اي بو شجاعنيست بهر قوت و كسب و ضياع
ورنه پيل و شير را بر آدميفضل بودي بهر قوت، اي عمي
فضل مردان بر زن اي حاليپرستزان بود كه مرد، پايانبينتر است
مرد كاندر عاقبت بيني عم استاو ز اهل عاقبت از زن كم است اوحدي مراغهاي، در مورد زنان غيرصميمي و هوسباز، سختگير است و ميگويد:
زن چو بيرون رود بزن سختشخودنمايي كند بكن رختش
ور كند سركشي هلاكش كنآب رخ ميبرد به خاكش كن
زن چو داري مرو پي زن غيرچو روي، در زنت نماند خير
... دل به بازارها گرو كردهكهنه را هشته قصد نو كرده
در سفر خواجه بيغلامي نيستبيمي و نقل و كاس و جامي نيست
پيش خاتون جز آب و نان نبودو آنچه اصل است درميان نبود
تو كه مردي، نميكني صبريچون كني بر زني چنين جبري
وعظ زن عفت است و مستوريمده او را به وعظ دستوري
زن كه او شاهد و جوان باشدنازك و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضربه جوانان و امردان ناظر
... خوب چون روي خود بيارايداز نماز و ورع چكار آيد «زن آبگينه است، چنان سنگدل مباش كه آبگينه را بشكني، و چنان نرمساري مباش كه در ميان آبگينه روي.» «1»
مولوي به رغم اوحدي مراغهاي با تعصب و سختگيري شديد نسبت به زنان، روي موافق نشان نميدهد و معتقد است اگر بيش از حد لزوم زن را به خودپوشي و حجاب تبليغ
______________________________
(1). معارف بهاء ولد، پيشين، ج 2، ص 93.
ص: 693
كني، رغبت او به خودنمايي فزوني ميگيرد: «هرچند كه زن را امر كني كه پنهان شو، او را دغدغه خود را نمودن بيشتر شود، و خلق را از نهان شدن او رغبت به آن زن بيشتر گردد.
پس تو نشستهاي و رغبت را از دوطرف زيادت ميكني و ميپنداري كه اصلاح ميكني، آن خود عين فساد است. اگر او را گوهري باشد كه نخواهد كه فعل بد كند، اگر منع كني و نكني، او بر آن طبع نيك خود، و سرشت پاك خود خواهد رفتن؛ فارغ باش و تشويش مخور ...
رقص، از نقاشيهاي مكتب مغولي هند مربوط به حدود سال 1675 ميلادي
ص: 694
منع، جز رغبت را افزون نميكند ...» «1»
باوجود اين تعليمات عارفانه، نبايد فراموش كنيم كه مردم ايران، مخصوصا در دوران بعد از اسلام، به مسائل ناموسي سخت پايبند بودند، و گاه دختران و زنان خود را ميكشتند تا به دست دشمن نيفتد. در كتاب طبقات ناصري به نمونهاي از اين تعصبات برمي- خوريم «چون در طمغاج رسيديم، بر يك موضع در پاي حصار، استخوان آدمي بسيار جمع بود كه استفسار كرده آمد. چنان تقرير كردند كه در روز فتح اين شهر، بيستهزار دختر بكر را از اين برج بيرون انداختند و همانجا هلاك شدند تا به دست لشكر مغول نيفتد؛ اين جمله استخوانهاي ايشان است.» «2»
حالات زن بد، به نظر اوحدي مراغهاي از جامجم:
زن به چشم تو گرچه خوب شودزشت باشد چو خانهروب شود
زن مستور شمع خانه بودزن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سرافرازدزن ناپارسا براندازد
چون تهي كرد سفره و كوزهدست يازد به چادر و موزه
پيش قاضي برد كه مهر بدهبه خوشي نيستت به قهر بده
زن پرهيزكار طاعت دوستبا تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شكنج دل استزود دفعش بكن كه رنج دل است
زن چو خامي كند بجوشانشرخ نپوشد كفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مدهدست خود را قلم كني زان به
به جداييش چند روز بسازچند شب نيز طاق و جفت مباز
زن چو بيرون رود بزن سختشخودنمايي كند بكن رختش
پيش خود مستشار گردانشليك كاري مكن به فرمانش
راز خود بر زن آشكار مكنخانه را بر زنان حصار مكن
زن بد را نگاه نتوان داشتنيك زن را تباه نتوان داشت
گر جوي خرج سازي از مالشنرهي تا تو باشي از قالش
غول خود را مدان بجز زن خودبرمنه پاي او به گردن خود
زانكه چون غول در سراي شودگردنت را دوال پاي شود مولانا حسن شاه شاعر در بدايع الوقايع، اشعاري دارد كه معرف جلوههايي از زندگي خانوادگي در آن ايام است:
در شعر و در نديمي و در علم و در ادبني در عجم يكي چو من است و نه در عرب
استاد عصر خويشم و هرجا كه ميروماز مكه، مصر و شام و دمشق است تا حلب
اينم حسب بس است كه بگذشتم از نوددر لطف شعر و طبع مرا بس بود نسب
كو محرمي چنانكه توانم حديث گفتتا خود چه بود حاصل عمرم و ما كسب
______________________________
(1). فيه مافيه، پيشين، ص 88 (به اختصار).
(2). تاريخ مغول، پيشين، ص 21.
ص: 695 در خانه جنگ كردم و بردند بنده رادر پيش قاضيي كه عزيز است و منتخب
دار القضا و بحث زن و شوي و جنگ و بانگاز بعد گفتگوي به صد عيب و صد شغب
من باوجود پيري خود كار كردهامگاهي دوهفته يكشب و گه هفتهاي دوشب
سوداي پيرمرد حريص و زن جوانتا روز بوسههاي جوانانه چپ و چپ
لب از لب حبيب جدا كردهام بزورميجويمش كنون من ديوانه لب به لب
اكنون هزارساله ره اندر ميان شدهاز دلبري كه دور نبوديم يك وجب
مادرزن حسود و برادرزن مصريارب كنند حشر قيامت به بولهب
تعليم ميدهند كه او پير و تو جواندر دست هرچه داشته باشد ازو بقب
نحسند مثل عقرب و مريخ هردوشانزن همچو ذوذنابه و مادر چو ذوذنب
فرزند نيز مرده و مانده نبيرههاطفلان نارسيده رسيده به جد زاب
مردم عزب به خانه قاضي درون شونديا رب مرا چه شد كه برون آمدم عزب
از بيزني است خانه خرابي و درد دلوز مفلسيست اين الم و رنج و آن تعب
ترسم بسان غوره كند روي خود ترشاز هركه التماس كنم خوشه عنب
اي دل وفا مجوي ز شمشير و اسب و زنشفتالو از خيار نيابي و از غرب
مردان ببين كه از جهت زن چه ميكشنداي روي زن سياه به هردو جهان چو شب «1» *** شيرين بدوش فرهاد از نسخه خطي خمسه نظامي مكتب تيموري 854- 853 هجري
از آنچه گذشت، كمابيش به- وضع عمومي زنان در دوران قرون وسطي در ايران و ديگر ممالك شرق نزديك آشنا شديم. براي آنكه خوانندگان به وضع اخلاقي و اجتماعي زنان اروپايي در آن ايام نيز اجمالا آشنا شوند، سطري چند از كتاب زندگي روزانه در عصر سنلويي را كه مبين زندگي قرون وسطايي زنان فرانسه و اروپاست، در اينجا نقل ميكنيم.
وضع زنها در پاريس:
فيليپرو- نوار يك شواليه دانشمند كه به امور اخلاقي و فلسفي نيز توجه داشت، در اواسط قرن سيزدهم ميلادي درباره آنها چنين اظهار نظر ميكند: «اولين فضيلت براي دخترها اطاعت است، زيرا وظيفه زنها اطاعت كردن است.
زنان بايد جسور، طمعكار و مسرف
______________________________
(1). ج 2، ص 61- 355 (با حذف پارهاي ابيات).
ص: 696
نباشند و از هرزگي و بوالهوسي و آميزش با هركس خودداري كنند. زن طمعكار براي نيل به آرزوهاي خود ممكن است خودفروشي كند. ولخرجي و اسراف زن موجب خانهخرابي است. به عقيده اين شواليه، زنها نبايد خواندن و نوشتن بياموزند، بلكه كار اساسي زنان كارهاي دستي و دوخت و دوز است. دخترها بايد از معاشرت با زنهاي فاسد اجتناب ورزند، هنگام عبور نبايد با كنجكاوي به راست و چپ و عقب خود نگاه كنند. او در مورد دختراني كه از پنجره منزل سر خود را بيرون كرده به اين طرف و آن طرف نگاه ميكنند، قضاوت خوبي نميكند. در دوره قرون وسطي، براساس تعليمات مسيح، مردم اصولا نسبت به زنان نظر مساعدي نداشتند، بااينحال از قرن دوازدهم به بعد، در اثر رشد تدريجي نهضت بورژوازي، موقعيت اجتماعي زنان رو به بهبود نهاد. فيليپ رونوار از زن نجيب و خانهدار تمجيد ميكند. و سنلويي به دخترش ايزابل نصيحت ميكند كه خداپرست و پرهيزكار باشد، مرض و بيماري را تحمل و بيچارگان و مستمندان را ياري كند، نسبت به شوهر و پدر و مادر خويش مطيع باشد، از لباس و جواهرات بقدر احتياج استفاده كند و زيادي را صدقه بدهد، و در مقابل كارهاي نيكي كه انجام ميدهد انتظار پاداش نداشته باشد.
به حكايت منابعي كه در دست است، در اروپاي قرون وسطي نيز زنان بيبندوباري بودند كه به هيچيك از مقررات مذهبي و اخلاقي توجه نداشتند؛ چنانكه يكبار زني هنگام رفتن به بازار با زن آرايشگري ملاقات ميكند، آرايشگر به دوست خود ميگويد برويم در فلان كوچه نزد فلانكس شراب بخوريم. آنجا محل مناسب و بيدردسري است. پس از رسيدن به محل، خوراك غاز و جوجه و پنير سفارش ميدهند و در نوشيدن شراب زيادهروي ميكنند.
بعد ميل ميكنند كه بروند و برقصند. لباسهايشان را در آنجا گرو ميگذارند و در حال مستي راه ميافتند. در كوچه از شدت مستي به زمين ميخورند و مدهوش و بيحس تا صبح در كوچه باقي ميمانند. صبحگاهان عابرين به گمان اينكه مردهاند، آنها را به قبرستان بيگناهان ميگذارند.
صبح روز بعد كه يكي از آنها به هوش آمده بود، به كسانيكه گردش حلقهزده بودند، گفت:
«بنوشيم باز هم بنوشيم.»
يك كشيش پير در آغاز قرن چهاردهم ميلادي از نجابت زنهاي قديم سخن ميگويد و مينويسد: كه آنها بيش از سهدست لباس نداشتند: يكدست لباس عروسي، يكدست براي روزهاي يكشنبه، و يكدست هم براي ساير روزها. لباسهايشان گشاد و بلند بود، ولي امروز وضع دگرگون شده و زنها به خودآرايي و زينت سر و صورت خود ميپردازند و گردن و سينه خود را به مردم نشان ميدهند.